یک استکان چای میریزم..مینشینم پشت پنجره..
چشم دوخته به خیابانی سرد با چراغهایی نیمه سوخته..
تو هم آن طرف خیابان..
قدمهایت چقد آهسته است..آهان چمدان سنگینی در دست داری..
می دانستم برگشتنی هستی..
چشمانت را که واضح دیدم.. دلم هری ریخت توی استکان چای..
فکر کنم این پنجمین استکان باشد..
نگاهت چقدر سرد است..
هر بار که میرسم به این قسمت از رویاهایم...چایم یخ می کند.