من همین هستم" اهل پایتخت نیستم" بچه بالا شهر نیستم"
به ارزو هایم نرسیده ام... هنوز روی هم تلنبار می شوند...بهتین دوستم عروسکی است با چشمان دکمه ای..
پدرم ثروت مند نیست" اما ثروت ترینم که او را دارم...
در قصر زندگی نمیکنم " اتاقم هم ان قدر ها بزرگ نیست... گرد وغباری در دلم نیست و قلبم پاک است...
با لبخند مرد نارنجی پوش محلمان دلشاد میشوم همان باعث می شود که جاروی بزرگش را به سختی روی زمین بکشم تا کمکی کرده باشم....
پنجره ی سرد اتاقم هرگز باز نمی شود ام زوزه ی گربه ی زیر شیروانی مرا وادار می سازد که قسمتی از نان
به قول مادرم برشته ام را با او تقسیم کنم...
من همینم زندگی ام پیچیده نیستساده است....خیلی...ان قدر که نمی توانی فکرش را هم بکنی؟.....
من همین هستم ودگر هیچ